waittt
3 gun
- ۰ نظر
- ۲۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۰۹
تو شب یلدای منی
دیوونهی دوست داشتنی..
دلم میخواهد
خودم را از تنم در بیاورم
بشورم
بچلانم
و روی طناب حیاطمان پهن کنم
فردا بیایم
و ببینم که مرا
باد با خود بردهاست…
باید سی سال دیگر از عمرت بگذرد، یک روز که دیگر تمام موهایت سفید شده.. روبروی آینه، چشمانت را بازو بسته میکنی تا تصویر واضحی از خودت ببینی.. آن روز شاید برای لحظهای دخترکه دیوانهای از ذهنت عبور کند که دورانی، دیوانهوار برای چشمانت شعر میگفت/.
مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن،
چقدر حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زدهام،
خروار خروار حرف
با لحن و حالتهای متفاوت، مغایر، متضاد…
گفتهام و شنیدهام، خاموش شده و باز بر افروختهام، پرخاش کرده و باز خوددار شدهام، خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ شدهاند و دارند گر میگیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند…
از کتابِ سلوک