تقریبا هیج
شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ب.ظ
مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن،
چقدر حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زدهام،
خروار خروار حرف
با لحن و حالتهای متفاوت، مغایر، متضاد…
گفتهام و شنیدهام، خاموش شده و باز بر افروختهام، پرخاش کرده و باز خوددار شدهام، خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ شدهاند و دارند گر میگیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند…
از کتابِ سلوک
این اشک خشک مجالم نمیدهد،
این اشک خشک مجالم نمیدهد،
این اشک خشک... آری... ماندهست پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پردههای چشم. دیری ست، دیرگاه زمانی است که نه میبارد و نه میشکند، نه میبارم و نه پایان میگیرم ابر شدهام؛ از آن ابرهای خشک آسمانهای کویر.. خشک، عبوس و عبث، نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان، هی..
+من حتی اونورِ بالِشم هم گرم عه..
هنوز نمیدونم چ کنم خوب نیستم تقریبا هیچم
- ۹۶/۰۸/۰۶