تو شب یلدای منی
دیوونهی دوست داشتنی..
آنقدر فراموش کار شدهای،
که هر بار پس از دیدنت،
جا میگذاری خودت را در من…
دلم میخواهد
خودم را از تنم در بیاورم
بشورم
بچلانم
و روی طناب حیاطمان پهن کنم
فردا بیایم
و ببینم که مرا
باد با خود بردهاست…