امروز برایِ چندمین بار زنگ تلفن به صدا درآمد... همه با من کار داشتند ... سراغ ـَم را میگرفتند ... حال و احوال ـَم را پرسیدند و علت ناپیدا بودنم را ... امروز دانستم در ذهن خیلی ها اسمم و یادم لایت شده است .. فهمیدم برعکس خیالم برایِ خیلی ها مهم ـَم ... امروز اعتراف میکنم آنهایی یادم کردند که در گیر و دار غصه ها و دل مشغولیهایم فراموش شده بودند ... دیروز اشک ریخته بودم و امروز خندیدم ... امروز .. امروز ... دیروز و امروز با همه یِ بدیهایش همه چیزش عالی بود... اما جدا از این و با همه ی این حرفها ... از شما چه پنهان ... الان که ساعت دارد آخرین قطرات ثانیه هایِ امروز را سر میکِشد ... هنوز یک چیزی کم است ... باید یک بار دیگر صدای زنگ تلفن بلند شود... و این بار کسی پشت خط باشد که میخواهم ... و این بار تـــو از حالِ من بپرسی ... کاش یادت مانده باشد که هستمُ هنوز نفس میکشم .. کاش یادت مانده باشد من را ... کاش یادت باشد و زنگ بزنی و من که صدایت را از پشت خط بپرستم ... چقدر دلم برای اسمم که تو صدا بزنیاش تنگ شده .. چقدر دلم میخواهد باز اسمت را با میمِ مالکیت صدا بزنم ُ تو محکم ُبلند بگی جانــــــم خانوم .. دلم تنگ شده ...برای تـو ... و چشم هایِ سیاهی که برقشان آدم را میگرفت ... چقدر دلم برای خندههایت تنگ شده ... راستی ... ته ریشُ سبیلت هنوز سر جایش است!؟... این را یادت که هست برایش میمیرم ... امشب دلم بیشتر از قبل بی قراریِ تو را میکند ...
az archive parsal
ba taqyir